شفای فاطمه عزیزمون


![]()
![]()

![]()
![]()
“أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ
وَ یَکْشِفُ السُّوء”
![]()

![]()

![]()
مامان فاطمه عزیز مدیر وبلاگ
(http://1358843m.persianblog.ir/)
دوستان خوب من برای شفای فاطمه ات که
عزیز دل همه ماست دعا میکنن
تولد سحر عزیزم مبارک .............







.gif)








کـ ـ ـه





دعا برای دوست

سلام دوستان عزیزم
مدتی هستش که یکی ز دوستان نتی
مشکلی واسش پیش اومده که
آرامش زندگی یه کم
ازش دور شده بیاید تو این شبهای
پر خیر و یرکت واسه همه
بیماران و مشکل داران و گرفتاران
دعا کنیم
دست رو به آسمان بلند میکنیم و
همگی با هم
۵ بار
« أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَكْشِفُ السُّوءَ »
السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسیبن و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین






خدایا بال عشقم بده..........





اگه بی هوا کسی وارد زندگیت شد ؛
بدون فقط
کار "خدا" بوده
اگر ناگهانی دلت به دلی گره خورد
قبل از اینکه ببینیش و قبل از اینکه دستهاش
با دستهات عهدی
ببنده
؛ بدون کار "خدا" بوده
اگه گریه کردی و هق هق زدی
و لی صدای گریه ات
تو قهقه ی خنده غفلت دیگران
شنیده نشد تا خورد نشی ؛
بدون تنها محرمت و راز نگه دارت
"خدا" بوده

حالا هم اگه دلت شکسته و بغض راه
نفستو گرفته
و دلی نیست که به دلت پیوند بخوره و دستی
نیست که دستو فشار بده و یغض تنهائی داره
خفت میکنه ؛
شک نکن تنها مرهمت "خداست" که ؛ از سر
عطوفت و مهربانی یه بهونه واسه
نوازشت گیر آورده
و میخواد نوازشت کنه و دلشو رو دلت
بذاره و
دستشو رو سرت بذاره و بهت بگه گریه کن
عزیز دلم من خودم باهاتم و
دوست دارم

آخه می دونی "خدا" چون
خودش خیلی تنهاست
درد تنهایی رو خوب خوب میفهمه.....
خدا الهی قربون دل تکت بشم

خدایا ایمان دارم اگر دریای زندگیم
رو متلاطم و توفانی
میکنی دنبال ناخدای قهرمان میگردی که
کشتی دلش رو به طرف تو هدایت کنه و من
همان ناخدای قهرمانم
خدایا حالا بال عشق میخوام تا در این هوای
مه آلود
وابری به سوی تو پرواز کنم
خدایا بالم بده......

شب 23 ماه رمضان



تا حالا شده که همه واست نه بخوان
ولی خدا واست آره دیگه ......واست آره بخواد...

ما آدما خیلی دیر می فهمیم که بنده خدا هستیم و باید از او
فقط کمک بخوایم...

تا حالا هزار بار به کسی گفتیم توکلت به خدا باشه ولی خودمون
از توکل غافل بودیم....

همیشه برا حل شدن مشکلات به همه رو میندازیم خوب که سرمون به
سنگ خورد حالا میایم سراغ خدا .......

ای خدا که چقدر ما ناشکرت هستیم و لی تو ناشکری
ما رو شکر به حساب میاری

مثل کودکی که بلد نیست حرف بزنه مادره واسش ترجمه میکنه ..
.خدا هم واسه ما مادره ... به فرشته هاش میگه شکر کرد ولی بلد نبود درست بگه .....

یه چند هفته ای بود که مشکلی واسم پیش اومده بود و
لاینحل باقی مونده بود و در عین حال گره کوری خورده بود
که یه این راحتی ها باز نمیشد مشکلی که به نوعی پای
حیثیت آبرو وسط بود .

همیشه ته دلم میگفتم فقط خدا میتونه حل کنه....
ولی شیطون وسوسه ام میکرد که بازم با چند نفری صحبت کنم
و رو بندازم ببینم حل میکنن یا نه؟؟؟...
با تمام اینایی که معرفی شده بودن تماس گرفتم
صحبت کردم ، باور نمیکنید به چه ابر مردهایی زنگ زدم ،
فایده ای نداشت ، نمی گفتن نه نمیشه یا ممکن نیست ،
سنگی جلوی پات مینداختن که واسه همیشه بیزار میشدی
چرا بهشون گفتی ..

خداییش خیلی خسته شدم ایام قدر نزدیک بود
ولی تمام امیدم به شب ۲۳ بود که شب سرنوشته......
و اگه کاری قراره خدا بکنه تو همین شب میکنه و بس........
ساعت ۱۲ شب رفتم حسینیه از همون موقع دعای جوشن
شروع شد ،

حس و حال عجیبی داشتم تو صد تا آیه هر کدوم ۱۰ بار
خدا رو قسم دادم و اشک ریختم و از نامردی مردان روزگار
گله کردم .... به حدی منقلب شدم بودم که گذشت زمان
رو نمی فهمیدم .....

تو خوندن دعای جوشن به همون شب قسم ،
حضور خدا رو حس میکردم ،
عطر وجودش رو استشمام میکردم
برا چند لحظه حس کردم دستای خدا تو دستمه ...

حس و حال عجیبی تو حسینیه بود
یعنی فکر میکنم اون شب همه حضور خدا رو درک کردن
قرانا رو سر گرفتن و خدا رو به هرچی آبروداره قسم دادم
قسمش دادم که به نامردانی که منتظرن که به زمین بخوری و
نتونی بلند بشی نشون یده .......

خدایا آبروم دست توهستش و بس خدایا تو خودت میدونی که
اگه هزار بار هم این در رو ببندی مثل یه بچه یتیم پشت در
میشینم تا جوابمو نگیرم نمیرم..

حال خوشی تو حسینیه بود من فکر میکنم اون شب
تو حسینیه خیلی ها انگشت نمای خدا و فرشتگانش بودن
دقیقا شب حاجت بود.

مراسم تموم شد و من سبکبال به خونه اومدم با کوله باری از امید.
شروع روز بعد و اماده شدم که سرکار برم تو مسیر به آخرین
نفری که مونده بود زنگ زدم و اونم متاسفانه حرفی زد که
سقف دنیا رو سرم خراب شد بغضی به اندازه همه دنیا وجودم
رو گرفت میخواستم های های گریه کنم ،

مشکلی بود که باید تا روز ۵ شهریور باید
حل میشد و گرنه در کل عواقب ناخوشایندی در پی داشت .

گذشت... همونطور که تو حاله خودم بودم یدفعه ای گوشیم
زنگ خورد یه بنده خدایی که خیلی اون لحظه حوصله اشو نداشتم
جوابش رو بدم ....ولی دست بر قضا ناگهان دستم رو پاسخ رفت و
جواب دادم ...
سلام کرد ..... و گفت : مشکلت حل شد ؟؟؟؟
گنگ شدم .....
نمیتونسم حرف بزنم .....
پرسیدم : چی ؟؟؟؟
گفت : مشکلت ؟؟؟؟ با بغض گفتم تو از
کجا میدونی ؟ من که به تو حرفی نزده بودم ....!!!!
گفت : دیشب تو حسینیه یکی
واست دعا میکرد
من شنیدم و ازش مشکلتو پرسیدم......
وگفت :
باز کردن گره ی کورت رو خدا به دست من سپرده....
فقط دلم میخواست اون لحظه
خدا باشه
و بغلش بگیرم
و های های گریه کنم
ای خدا مرام تو کجا و مرام بنده هات کجا .......
حالا کجان اون بنده هایی که همیشه واست نه میخوان....
که بدونن خدا که هست
یعنی آهای ابر مردها از میدون برید بیرون ...

تا خدا بنده نواز است ..................









چه دردناکـــــــــــــه



چه دردناکـــــــــــــه
که قلب مهربون رو خدا به آدم میده
ولی ما اونو به کسی
دیگه مفتِ مفت می فروشیم

چه درد ناکـــــــــــــه
که دل رو خدا به ما میده ولی
ما اونو جای دیگه بدون هیج
اعتراضی جاش میذاریم

چه دردناکــــــــــــــه
که محبت بی توقع رو
خدا بهمون میده ولی به کسی محبت
میکنیم که دنیا دنیا ازمون
توقع داره

چه دردناکـــــــــــــه
که چشم رو خدا بهمون میده
ولی برا کسی گریون میکنیم
که این
مـــــــــروارید اشــــــکمون
رو نمی بینه

چه دردناکـــــــــه
که خنــــــــده رو خدا
بهمون میده ولی به کسی هدیه میدیم
که تو دلش به خنده هامون می خنده

چه دردناکــــــــه
که اون بالایی احســـــاس قشنگ
رو به ما میده ولی برا کسی
خدشه دارش میکنیم
که از احساس قشنــــــگ و زیبا
بویی نبرده

چه دردناکـــــــه
که اون بالایی غــــــــرور رو
بهمون داده ولی در برابر بی ارزشترین
افراد هم براحتی
این در گرانبــــــــها رو
میشکونیمش

چه دردناکــــه
که عشــــق رو خدا بهمون داده
ولی به کسی با تمام وجود
هدیه اش میکنیم
که عشــــــق رو با هوای نفس
اشتباه میگیره

و از همه دردناکــــــــتر
اینه که قلبمون رو میشکنن
دلمون رو له می کنن
چشمامونو گریون میکنن
غرورمون رو خرد میکنن
با احساسمون بازی میکنن
اشکمونو ندیده میگیرن
عشقمون رو بازی میدن
همین آدما هاااا همینا!!!
ولی ما
برای بند زدن همه میریم پیش خدا

حالا تو جای خـــــــــــــــدا
چی داری جواب واســـــــــه
این بنده ات ؟؟
پس ننـــــــــــــال
ای دل که ........



به جاست که تشکر کنم از دوستانی که
در نبود من همچنان مشمول محبتهای قشنگ
و کامنتهای زیباشون بودم
مدیر وبلاگ کوله پشتی (آّقا یاسر )
مدیر وبلاگ (دل شیـــــــــدا )
شیـــــــــدای عــــــزیــــزم
مدیر وبلاگ اشعار نغز ار صاحبان مغز
( آقا سهیل )
مدیر وبلاگ گلگشتی در نظم ونثر
ادب فارسی ( آقا مهرداد)
مدیر وبلاگ قصر قند پایتخت مکران
(آقا امان )
مدیر وبلاگ جهان در انتظار مهدی (ع)
(آقا محمد حسین )
مدیر وبلاگ نابودم کردی پسر
(علی آقا )
مدیر وبلاگ از علی اموز اخلاص عمل
( شمع سوخته)
مدیر وبلاگ غمکده (سپیده عزیز )
مدیر وبلاگ دفتری از خاطره( نغمه عزیز)
مدیر وبلاگ عشاق ( آقا علی اصغر )
مدیر وبلاگ پهلوی پارسی ( آقا شهراد )
مدیر وبلاگ شب تنهایی ستار ( آقا ستار)
مدیر وبلاگ بی وس ( آقا امید )
مدیر وبلاگ نستر مهربان
مدیر وبلاگ با شعر من پرواز کن
( زهره عزیز)
به اضافه دوستانی دیگر که در حد
کوتاه یاد
ما بودن و نیز تشکری کنم
از جناب آقای نیک پایات مدیر وبلاگ
کافه هنر و ادبیات که با راهنماییهای
خودشون ما رو در بهتر شدن اردو
همیاری دادند

خدایا قربونت برم که .........

باور شخصی خودم همیشه والاترین عشق عشق
خداوندی هست .
ولی یگی از دوستان نتی واقعیت زندگیشو واسم
نوشت منم ازش اجازه گرفتم و آپ جدیدم شد
واقعیت زندگی او.
بنام حضرت دوست


دقیقا ۱۵ ساله بودم که تازه داشت
جوونه های کوچک عشق و دوستی تو دلم
جوونه میزد تازه داشتم نگاههای
تازه ای رو پشت چشمهای پاک و
معصومی تجربه میکردم و تازه داشتم
تو دلم حس میکردم که نیاز به دستها
و تگیه گاهی محکم دارم تازه داشتم
نوای سوزناک عشق را با گوش
دل میشنیدم که خیلی زود این جوونه
کوچکم رو واسم خشکوندن و حتی اجازه
ندادن حتی برای یه مدت کوتاه تو دلم
جوونه سرسبز بمونه.
جوونی بود به اسم مرتضی که دانشجوی
رشته دندانپزشکی بود و اوقات فراغتش
رو نزد داداشم مشغول به کار بود ساکن
تهران بود واینجا مشغول به کار .
اون موقع من ۱۵ ساله بودم و مرتضی
۲۷ ساله .مدتی گذشت احساس کردم پشت
چشمهای مهربون ومردونه مرتضی
نگاههایی سرشار از محبت دیده میشه
رفتاری متعادل که نشان دهنده
حس قشنگی بود .
مرتضی قبل از اینکه
احساس کنه شاید رفتارش خوشایند
دیگران نباشه از پدر و مادرم
خواستگاری کرد . پدر و مادرم بدون
اینکه فکر کنن حتی برای یه لحظه یا
برای یه دفعه از من بپرسن نظر
من چیه ؟ سریع جواب رد به مرتضی
دادن هرچی مرتضی پافشاری کرد
فایده ای نداشت
پدر و مادر همچنان
بر کرسی نه نشسته بودن و تحت هیچ
شرایطی حاضر نشدن جایگاه * نه * رو
رها کنن در حالیکه هیچ دلیلی
قابل فبولی هم نداشتن .
مرتضی سر به زیر مشغول به کارشد
و دیگه به خونه ی ما نیومد
ففط محل کار با داداش مشغول بود .
ماهها سپری شد خواستگاری تازه
با همون سن وسال پیداشد ولی مستبد
و خود رای . پدر ومادرم فکر کردن که
نکنه من تو دام مرتضی بیوفتم بلافاصله
شبونه منو به عقد اون آدم در آوردن
وقتی چشم باز کردم خودو رو در کنار
یه مرد قدر دیدم و دیگه فایده ای
نداشت مدتها نفس تو سینه ام حبس بود.
مرتضی هم همون شب عقد من بار وبنه اش
رو جمع کرد و برای همیشه رفت هرچه داداش
اصرار کرد برگرد فقط خواهش کرد که دیگه
سراغی ازش نگیریم .
منم به مردی بله
گفته بودم . باید به بله گفتنم مقید
می بودم زندگی مشترک رو با امید به
خدا شروع کردم و مقید بودم که
حتی تو فکر هم نباید به شوهرم خیانت
کنم .
سعی کردم مرتضی برام مرده باشه.
سالها گذشت تنها ارتباطی که مرتضی
بامن داشت این بود که روز تولدم
رو تبریک میگفت یعنی سالی یک بار در
ابتدا به خونواده ام و بعدها به همراهم
یه اس کوچیک و کوتاه در حد همین *تولدت
مبارک *.
سالها گذشت ومن فکر میکردم
مرتضی خوش و خرم داره زندگی میکنه.
تا اینکه دقیقا سال گذشته همین روزا
داداش بهم زنگ زد و گفت : مرتضی داره
میاد و تو خونه من قرار گذاشتیم
سعی کن بیای . دلم آشوب شد بعد از
چند سال مرتضی اومده بود ولی چرا ؟
نه نای رفتن داشتم نه پای رفتن
ولی حریف دلم نمیشدم رفتم خونه
داداش . مرتضی زودتر
نشسته بود تا نگاهم به چهره زرد
و نحیفش افتاد تا دستهای لرزونش
رو دیدم تا چشای اشک آلودش رو دیدم
دیگه نتونستم جلوی اشکمو بگیرم
بی اختیار اشک از چشام چاری شد
بالبایی ترک خورده گفت : ببخش که
مسبب زندگی سختت شدم اگر من نبودم
شاید تو رو به این زودی شوهر نمیدادن .
گفت : از دور شاهد زندگی پر از
غصه تو بودم ولی هیچ کاری نمیتونستم
بکنم حالا هم اومدم برا خداحافظی
چون دکترا جوابمو کردن و اومدم بگم
منو ببخشی و حلال کنی . دیگه نتوتستم
تحمل کنم گریون از خونه داداش زدم
بیرون تو خیابون میدویدم گریه
میکردم باد که به زیر اشکهام
میزد پخش شدنش رو حس میکردم تو
خیابون نزدیک خونه بی اختیار
حس کردم یکی بغلم کرد حس کردم
مادرمه ، مادرم نبود چون سالها پیش
من مادرم رو از دستش داده بودم
فقط تو بغل اون زن گریه کردم
بغضم ترکید و ناله سر دادم
بدون اینکه حس کنم کجا هستم
فقط داد میزدم خدایا راضیم
به رضای تو.
شاید نیم ساعتی گذشت که داداشم رسید
و وقتی به خودم اومدم دیدم تو
بیمارستان بستری هستم و ساعتها از
رفتن مرتضی گذشته بود.
توی بیمارستان داداش واسم تعریف کرد
که مرتضی هیجوقت ازدواج نکرد و
همیشه دورا دور مواظب زندگی تو بود
وگفت : مرتضی سرطان داره و تا چند
روزدیگه بیشتر .................
درست یک هفته بعد خبر ...... مرتضی رو
بهم دادن و خوش غیرتها اجازه ندادن
فقط حتی برا یه لحظه سر جنازه اش
حاضر بشم ........
او رفت ومن موندم و ............
روحش شاد..
خدای قربونت برم که غصه های
آدمهات هم پر از حکمته....
گاهی لازمه ..................


لازمه گاهی از خانه بیرون بیایم
و خوب فکر کنیم
ببینی باز هم دلمون میخواد به
این خونه برگردیم
یا نه ؟؟؟؟
لازمه گاهی از مسجد و حسینیه
بیرون بیایم
و ببینم پشت سر اعتقادات چه می بینیم
ترس و اجبار یا حقیقت؟؟؟؟
لازمه گاهی که برای مسافرت از
نزدیکانمون خداحافظی میکنیم و با
اشک چشمها بدرقه میشیم ببینیم از
ته دل چقدردوستشون داریم
و آیا دلمون میاد تنهاشون بذاریم ؟؟؟؟
لازمه گاهی درختی، گلی را آب بدهیم،
حیوانی را نوازش کنیم، غذا بدهیم
ببینیم هنوز از طبیعت چیزی دروجودمان
هست یا نه؟
آیا حس میکنیم غیر از ما موجودات
دیگه ای هم هستن یا نه؟؟؟؟؟؟
لازمه گاهی قاشق اول غذا رو که تو
دهانمون میذاریم یاد این بیفتیم کسی
هست که غذای امروزمون رو بخوایم
بهش ببخشیم ، اصلا غذا نه !!!
کسی هست عشق و محبتمون و
ویا انچه که در زندگی سهم من هست
به کسی ببخشیم و در تقسیم عشق
در نهایت ببینیم
برنده ایم یا بازنده ؟؟؟؟
لازمه گاهی از ساختمان اداره بیرون
بیایم، فکرکنیم که چه قدر این روزها
شبیه آرزوهای نوچوانیمون هست
روزهایی که دوست داشتیم
رو اون صندلیها بشینینم و
از زیر عینکمون یواشکی بقیه رو
نگاه کنیم ببینیم همین روزا رو
لازمه گاهی پای کامپیوتر نباشیم،
وب و وبلاگ وگوگل و ایمیل و... را
بیخیال شویم،
با خانواده دور هم بنشینیم
وبهشون محبت کنیم،
یا گوش به درد دل رفیقمون بدهیم
و ببینیم زندگی فقط همین آهنپارهی
برقی است یا نه؟؟؟؟
لازمه گاهی عیسی باشیم,ایوب باشیم
انسان باشیم ببینیم میشود یا نه؟؟؟
لازمه گاهی از خودمون
بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به
خودمون نگاه کنیم و از خود بپرسیم
که سالهای قشنگت سپری شد تا
آن شوم که اکنون هستم
آیا ارزشش را داشت؟
گاهی لازمه که برا چند لحظه چشامونو
رو ببندیم وبه صدای قلبمون گوش کنیم
و ببینیم آیا از عشق دیروزمون ،
چیزی برای امروزمون مونده یا نه؟؟؟
و بالاخره گاهی لازمه که باور کنیم با
عشق زمان میرود و با
گذشت زمان عشق میرود
لازمه که باور کنیم
عشق تازه و کهنه اش که با هیچ چیز
از بین نمیره فقط خداست و بس

من آپ جدیدمو تو همین پست زدم
تا تشکر کنم از عزیزانی که تو مدت نبود
من به یاد من بودن و بدونن که
نظراتشون و
حضورشون قابل ستایشه
البته آمار وب نشون میداد که تعدادی
از عزیزان هم آمدند و دیدن خبری نیست
میرفتن همونا هم حضورشون قابل احترامه
ممنونم از همه دوستان
تقدیم به روح مادرم که خیلی زود از دستش دادم............

مهربان مادر من چند ی به سومین سالگرد پر کشیدن
بسوی خدای متعال نمانده که آن لحظات غمزده
ازدست دادن ترا دوباره قلب مرا بدرد می آورد روحت قرین رحمت الهی.
مهربانتر از تو هم مگه میشه در این دنیا پیدا کنم؟
ای نازنین مادر من مگه میشه دلواپسیهایت رو
در مورد خودم از یاد ببرم از آن لحظه که شنیدم
آره شنیدم که دیگر در برم نیستی اگه تنها بودم
بدون تو تنهای تنهاشدم .
چه خوش داشتم بی قراریهای زمانه رو تو یاریم میدادی
چه خوش داشتم صبوری رو در لحظات زندگیم درس می دادی .
چه خوش داشتم با تمام وجود بنام مادر صدایت می کردم .
اما دریغ از روزگار که حسد بروجود نازنینت کرد وترو از ما گرفت .
روحت شاد باد ای نکو نام مادرم

خدایا دریاب مرا.................
چه زيباســــ ـ ـ ـــت بخاطر تو زيســــتن وبراي تو مانــــدن 
وچه تـــلخ وغــــم انگيز اســـــت دور از تو بـــــودن
براي تو گريســـــ ـ ـ ــــتن وبه عشـــــق ودنياي تو نرســـــيدن
ای كاش ميدانســــــــتي بدون تو وبه دور از دســــــتهاي مهربانت
خداوندا.......................

![]()
![]()
خداوندا نمی دانم
در این دنیای وانفسا
كدامین تكیه گه را تكیه گاه خویشتن سازم
نمیدانم
نمی دانم خداوندا.
در این وادی كه عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد.
كدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم
نمی دانم خداوندا
به جان لاله های پاك و والایت نمی دانم
دگر سیرم خداوندا.
دگر گیجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده.
پناهم ده .
امیدم خداوندا .
كه دیگر نا امیدم من و میدانم كه نومیدی ز درگاهت
گناهی بس ستمبار است و لیكن من نمیدانم
دگر پایان پایانم.
همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد و
می دانم كه آخر بغض پنهانم مرا بی جان و تن سازد.
چرا پنهان كنم در دل؟
چرا با كس نمی گویم؟
چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟
همه یاران به فكر خویش و در خویشند. گهی پشت و گهی پیشند
ولی در انزوای این دل تنها . چرا یاری ندارم من .
كه دردم را فرو ریزد
دگر هنگامه ی تركیدن این درد پنهان است
خداوندا نمی دانم
نمی دانم
و نتوانم به كس گویم
فقط می سوزم و می سازم و با درد پنهانی بسی
من خون دل دارم. دلی بی آب و گل دارم
به پو چی ها رسیدم من
به بی دردی رسیدم من
به این دوران نامردی رسیدم من
نمیدانم
نمی گویم نمی جویم
نمی پرسم
نمی گویند
نمی جوند
جوابی را نمی دانم
سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند
چرا من غرق در هیچم؟
چرا بیگانه از خویشم؟
خداوندا رهایی ده
كللام آشنایی ده
خدایا آشنایم ده
خداوندا پناهم ده
امیدم ده
خدایا یا بتركان این غم دل را
و یا در هم شكن این سد راهم را
كه دیگر خسته از خویشم
كه دیگر بی پس و پیشم
فقط از ترس تنهایی
هر از گاهی چو درویشم
و صوتی زیر لب دارم
وبا خود می كنم نجوای پنهانی
كه شاید گیرم آرامش
ولی آن هم علاجی نیست
و درمانم فقط درمان بی دردیست
و آن هم دست پاك ذات پاكت را نیازی جاودانش هست
![]()
![]()









































من در اوج غرورم از تو.