تا حالا شده که همه واست نه بخوان

ولی خدا واست  آره دیگه ......واست آره بخواد...

 

ما آدما خیلی دیر می فهمیم که بنده خدا هستیم و  باید از او

فقط کمک بخوایم...

 

تا حالا هزار بار به کسی گفتیم توکلت به خدا باشه ولی خودمون

از توکل غافل بودیم....

 

همیشه برا حل شدن مشکلات به همه رو میندازیم خوب که سرمون به

سنگ خورد  حالا میایم سراغ خدا .......

 

 ای خدا که چقدر ما ناشکرت هستیم و لی تو ناشکری

ما رو شکر به  حساب میاری

 

 مثل کودکی که بلد نیست حرف بزنه مادره واسش ترجمه میکنه ..

 

.خدا هم واسه ما مادره ... به فرشته هاش میگه شکر کرد ولی بلد نبود درست بگه .....

یه چند هفته ای بود که مشکلی واسم پیش اومده بود و

لاینحل باقی مونده بود و در عین حال گره کوری خورده بود

که یه این راحتی ها باز نمیشد   مشکلی که  به نوعی پای

حیثیت  آبرو وسط بود .

 همیشه ته دلم میگفتم فقط خدا میتونه حل کنه....

 ولی شیطون وسوسه ام میکرد که بازم با  چند نفری صحبت کنم

و رو بندازم  ببینم حل میکنن یا نه؟؟؟...

با تمام اینایی که معرفی شده بودن تماس گرفتم

صحبت کردم ، باور نمیکنید به چه ابر مردهایی زنگ زدم ، 

فایده ای نداشت ، نمی گفتن نه نمیشه یا ممکن نیست ،

سنگی جلوی پات مینداختن که واسه همیشه بیزار میشدی

چرا بهشون گفتی ..

خداییش خیلی خسته شدم ایام قدر نزدیک بود 

ولی تمام امیدم به شب ۲۳ بود که شب سرنوشته......

 و اگه کاری قراره خدا بکنه تو همین شب میکنه و بس........

ساعت ۱۲ شب رفتم حسینیه از همون موقع دعای جوشن

 شروع شد ،

حس و حال عجیبی داشتم تو صد تا آیه هر کدوم ۱۰ بار

خدا رو قسم دادم و اشک ریختم و  از نامردی مردان روزگار

 گله کردم .... به حدی منقلب شدم بودم که گذشت زمان

 رو نمی فهمیدم .....

تو خوندن دعای جوشن به همون شب قسم ،

حضور خدا رو حس میکردم  ،

عطر وجودش رو استشمام میکردم

برا چند لحظه حس کردم دستای خدا تو دستمه ...

حس و حال عجیبی تو حسینیه بود

یعنی فکر میکنم اون شب همه حضور خدا رو درک کردن

قرانا رو سر گرفتن  و خدا رو به هرچی آبروداره قسم دادم

قسمش دادم که به نامردانی  که منتظرن که به زمین بخوری و

نتونی بلند بشی نشون یده .......

خدایا آبروم دست توهستش و بس خدایا تو خودت میدونی که

اگه هزار بار هم این در رو ببندی مثل یه بچه یتیم پشت در

میشینم تا جوابمو نگیرم نمیرم..

حال خوشی تو حسینیه بود من فکر میکنم اون شب

تو حسینیه خیلی ها انگشت نمای خدا و فرشتگانش بودن

دقیقا شب حاجت بود.

مراسم تموم شد و من سبکبال به خونه اومدم با کوله باری از امید.

   شروع روز بعد و اماده شدم که سرکار برم تو مسیر به آخرین

نفری که مونده بود زنگ زدم و اونم متاسفانه حرفی زد که

سقف  دنیا رو سرم خراب شد بغضی به اندازه همه دنیا وجودم

رو گرفت میخواستم های های گریه کنم ،

مشکلی بود که باید تا روز ۵ شهریور باید

حل میشد و گرنه در کل عواقب ناخوشایندی در پی داشت .

 گذشت... همونطور که تو حاله خودم بودم یدفعه ای  گوشیم

زنگ خورد یه بنده خدایی که خیلی اون لحظه حوصله اشو نداشتم

 جوابش رو بدم ....ولی دست بر قضا ناگهان دستم رو پاسخ رفت و

جواب دادم ...   سلام کرد ..... و گفت : مشکلت حل شد ؟؟؟؟

 گنگ شدم ..... نمیتونسم حرف بزنم .....

پرسیدم : چی ؟؟؟؟ گفت : مشکلت ؟؟؟؟ با بغض گفتم تو از

 کجا میدونی ؟ من که به تو حرفی نزده بودم ....!!!!

گفت : دیشب تو حسینیه یکی واست دعا میکرد

 من شنیدم و  ازش مشکلتو  پرسیدم...... 

 وگفت : باز کردن گره ی کورت رو خدا به دست من سپرده....

فقط دلم میخواست اون لحظه خدا باشه و بغلش بگیرم

 و های های گریه کنم

ای خدا مرام تو کجا و مرام بنده هات کجا .......

حالا کجان اون بنده هایی که همیشه  واست نه میخوان....

که بدونن خدا که هست

یعنی آهای ابر مردها از میدون برید بیرون ...