باور شخصی خودم همیشه والاترین عشق عشق

 خداوندی هست .

ولی یگی از دوستان نتی واقعیت زندگیشو واسم

 نوشت منم ازش اجازه گرفتم و آپ جدیدم شد

 واقعیت زندگی او.

بنام حضرت دوست

 

 

 

 

 

 

 

دقیقا ۱۵ ساله بودم که تازه داشت

جوونه های کوچک عشق و دوستی تو دلم

 جوونه میزد تازه داشتم نگاههای

 تازه ای رو پشت چشمهای پاک و

 معصومی تجربه میکردم و تازه داشتم

 تو دلم حس  میکردم که نیاز به دستها

 و تگیه گاهی محکم دارم تازه داشتم

 نوای سوزناک عشق را با گوش  

 دل میشنیدم که خیلی زود این جوونه

 کوچکم رو  واسم خشکوندن و حتی اجازه

 ندادن حتی برای یه مدت کوتاه تو دلم

جوونه سرسبز بمونه.

جوونی بود به  اسم مرتضی که دانشجوی

 رشته  دندانپزشکی  بود و اوقات فراغتش

 رو نزد داداشم مشغول به کار بود ساکن 

 تهران بود واینجا مشغول به کار .

اون موقع من ۱۵ ساله بودم و مرتضی

۲۷ ساله .مدتی گذشت احساس کردم پشت

چشمهای مهربون  ومردونه مرتضی

نگاههایی سرشار از محبت دیده میشه

 رفتاری متعادل که نشان دهنده

حس قشنگی بود .

مرتضی قبل از اینکه

احساس کنه شاید رفتارش خوشایند

دیگران نباشه از پدر و مادرم

خواستگاری کرد . پدر و مادرم بدون

اینکه فکر کنن حتی برای یه لحظه یا

 برای یه دفعه از من بپرسن نظر

من چیه ؟ سریع جواب رد به مرتضی

دادن هرچی مرتضی پافشاری کرد

فایده ای نداشت

پدر و مادر همچنان

 بر کرسی نه نشسته بودن و تحت هیچ

شرایطی حاضر نشدن جایگاه * نه * رو

رها کنن در حالیکه هیچ دلیلی

قابل فبولی هم نداشتن .

 مرتضی سر به زیر مشغول به کارشد

 و دیگه به خونه ی ما نیومد

ففط محل کار با داداش مشغول بود .

 ماهها سپری شد خواستگاری تازه

با همون سن وسال پیداشد ولی  مستبد

و خود رای . پدر ومادرم فکر کردن که

نکنه من تو دام مرتضی بیوفتم بلافاصله

 شبونه منو به عقد اون آدم در آوردن

 وقتی چشم باز کردم خودو رو در کنار

 یه مرد قدر دیدم و دیگه فایده ای

 نداشت مدتها نفس تو سینه ام حبس بود.

 مرتضی هم همون شب عقد من بار وبنه اش

رو جمع کرد و برای همیشه رفت هرچه داداش

اصرار کرد برگرد فقط خواهش کرد که دیگه

 سراغی ازش نگیریم .

 منم به مردی بله

 گفته بودم . باید به بله گفتنم مقید

 می بودم زندگی مشترک رو با امید به

خدا شروع کردم و مقید بودم که

حتی تو فکر هم نباید به شوهرم خیانت

 کنم .

سعی کردم مرتضی برام مرده باشه.

  سالها گذشت  تنها ارتباطی که مرتضی

 بامن  داشت این بود که روز تولدم

رو تبریک میگفت یعنی سالی یک بار در

ابتدا به خونواده ام و بعدها به همراهم

 یه اس کوچیک و کوتاه در حد همین *تولدت

 مبارک *.

سالها گذشت ومن فکر میکردم

مرتضی خوش و خرم داره زندگی میکنه.

تا اینکه دقیقا سال گذشته همین روزا

 داداش بهم زنگ زد و گفت : مرتضی داره

 میاد و تو خونه من  قرار گذاشتیم

 سعی کن بیای . دلم آشوب شد بعد از

چند  سال مرتضی اومده بود ولی چرا ؟

نه نای رفتن داشتم نه پای رفتن 

 ولی  حریف دلم نمیشدم رفتم خونه

  داداش . مرتضی زودتر

 نشسته بود تا نگاهم به چهره زرد

 و نحیفش افتاد تا دستهای لرزونش

رو دیدم تا چشای اشک آلودش رو دیدم

 دیگه نتونستم جلوی اشکمو بگیرم

 بی اختیار اشک از چشام چاری شد

 بالبایی ترک خورده گفت : ببخش که

مسبب زندگی سختت شدم اگر من نبودم

 شاید تو رو به این زودی شوهر نمیدادن .

گفت : از دور شاهد زندگی پر از

غصه تو بودم ولی هیچ کاری نمیتونستم

 بکنم حالا هم اومدم برا خداحافظی

چون دکترا جوابمو کردن و اومدم بگم

منو ببخشی و حلال کنی . دیگه نتوتستم

 تحمل کنم گریون از خونه داداش زدم

 بیرون تو خیابون میدویدم گریه

 میکردم باد که به  زیر اشکهام

 میزد پخش شدنش رو حس میکردم تو

خیابون نزدیک خونه بی اختیار

حس کردم یکی بغلم کرد حس کردم

مادرمه ، مادرم نبود چون سالها پیش

 من مادرم رو از دستش داده بودم

 فقط تو بغل اون زن گریه کردم

 بغضم ترکید و ناله سر دادم

بدون اینکه حس کنم کجا هستم 

 فقط داد میزدم خدایا راضیم

به رضای تو.

شاید نیم ساعتی گذشت که داداشم رسید

 و وقتی به خودم اومدم دیدم تو

 بیمارستان بستری هستم و ساعتها از

 رفتن مرتضی گذشته بود. 

توی بیمارستان داداش واسم تعریف کرد

 که مرتضی هیجوقت ازدواج نکرد و

 همیشه دورا دور مواظب زندگی تو بود

  وگفت : مرتضی سرطان داره و تا چند

روزدیگه بیشتر .................

درست یک هفته بعد خبر ...... مرتضی رو

بهم دادن و خوش غیرتها اجازه ندادن

فقط  حتی برا یه لحظه سر جنازه اش

حاضر بشم ........

او رفت ومن موندم و ............

روحش شاد..

خدای قربونت برم که غصه های

آدمهات هم پر از حکمته....